سه شنبه ها بعدازظهر, فعلا

کسری نگاه
kasranegah@yahoo.com

گوشه پرده را کنار زد و به بیرون نگاه کرد. ماشین را که در آنسوی خیابان پارک شده بود, دید. از طبقه دوم و از زاویه ای که نگاه میکرد, تنها قسمتی از بدن زن را که در صندلی کنار راننده نشسته بود, میدید. مانتوی سبز رنگی به تن داشت و مجله ی بازی روی زانوانش قرار گرفته بود.

- زیاد وقت نداریم. زنم تو ماشینه.
- بازم اوردیش؟ مگه قرار نبود این دفه جوری بیای که دو سه ساعت بمونی؟

نفس عمیقی کشید, درست مثل لحظه هایی که میخواست بوی غلیظ و مردانه تن فرشاد را بو کند. به زیر پنجره نگاه کرد. فرشاد, کنار خیابان, در انتظار فرصتی بود تا از لای ماشین ها خود را به آنسو برساند. دوباره به زن نگاه کرد.

- دفه پیش قول دادی که ایندفه نمیاریش.
- باور کن نشد. نزدیک بود همین ده دیقه هم نتونم بیام.
- بازم فقط ده دیقه؟

پرده لای انگشتهایش لرزید. فرشاد را تماشا کرد که از لابلای ماشین ها خود را به آنسوی خیابان رساند و به طرف ماشینش رفت. زن مجله را ورق زد.

- زود باش عزیز من. ده دوازده دیقه که بهتر از هیچیه.
- واسه تو یا من؟
- واسه هردومون عزیز من.

به فرشاد نگاه کرد که در حال باز کردن در ماشین بود. زیر لب با خودش گفت: زنت را هم "عزیز من" صدا میکنی؟

- آآآآآه. ................. کاش زنم این کارو از تو یاد میگرفت.

هنوز به فرشاد خیره بود که قبل از سوار شدن, حتی نیم نگاهی هم به طرف پنجره نکرد. زن مجله را بست و روی صندلی عقب انداخت. دست فرشاد را دید که لحظه ای روی زانوی زن قرار گرفت و دست زن روی دست او.

- برنامه بابا و مامانت که عوض نمیشه؟!
- نه. فعلا سه شنبه ها از بعداز ظهر تا شب خونه خالیه.
- خویه. اگه یه وقت برنامه شون عوض شد به موبایلم زنگ بزن.
- باشه. اما دفه دیگه جوری بیا که تا شب بمونی.
- حتما. قول میدم عزیز من.

ماشین از نظرش دور شد. پرده را رها کرد و به دیوار تکیه داد. به مبل دو نفره گوشه اتاق خیره شد. به همان مبلی که روی آن نشسته بود و انتظار کشیده بود. همان مبلی که تا چند لحظه پیش فرشاد برای هفت هشت دقیقه روی آن نشسته بود و او جلویش روی زمین زانو زده بود.

آآآآآه........... کاش زنم این کارو از تو یاد میگرفت. نزدیک بود همین ده دیقه هم نتونم بیام. باشه. قول میدم عزیز من. ده دوازده دیقه که بهتر از هیچیه.

با نیشخندی تلخ و با صدایی بلند,در سکوت اتاق با خودش گفت: آره. قول میدم عزیز من!
نیم چرخی زد و روبروی آینه ایستاد. با سر انگشتانش موهای پر پشت سینه اش را از لای دکمه های باز پیراهنش نوازش کرد و از تصویرش پرسید: ده دوازده دیقه بهتر از هیچیه؟
نگاهش به تصویرش خیره مانده بود. انگار انتظار پاسخ داشت.

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

31962< 2


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي